قصد که داری، ای پسر، باز چنین که می روی


کآفت و فتنه نوی در دل و دین که می روی

باز دگر بلای جان آمد و تا گرفت خون


تا به تو افتدش نظر، مست چنین که می روی

غمزه بس است قتل را، تیر و کمان چه می بری؟


غصه همی کشد مرا، زین به کمین که می روی

گر چه نمی کشی مرا، هم نفسی ز پا نشین


بر من خسته جان و دل از نو همین که می روی

می روی اندرون جان ور به دروغ گویمت


سر بشکاف، جان بکن، نیک ببین که می روی

خلق نداند اینکه هست از پی فتنه رفتنت


خسرو اگر نمی شود بر سر این که می روی